خانه ای برای لونا



ازینکه نمیتوانم در یک مکان حرف هایم را بنویسم ناراحتم . یک جوری آزار دهنده است . ولی کاری نمیشود کرد دیگر . همیشه یک جور دیگریست.همیشه شروع کردن سخت ترین جای کار است . اینکه حتی دل و دماغ پایان را داشته باشی هم باز برمیگردد به شروع . لااقل برای من که اینطور است . ولی من هیچوقت شروع را یاد نگرفتم . مقدمه را بلد نیستم . کودنی هستم که نمی‌تواند درست کارش را شروع کند . مقدمه خیلی مهم است . کلا اول هر چیز همه چیز آن است . خب به رسم همیشگی بی مقدمه بروم سر همان کوفتی ای که سر دلم مانده . من ازت دلخورم .و شدیداً ناراحت .انقدر  ناراحت که برای پایان دادن به رابطه مان کافی ست . من همیشه دچار سوتفاهم هستم . تو ولی خیلی دو رو بودی .دورو هستی . میخواهم دوست عزیزم صدایت کنم ولی نمیشود.تو همیشه میخواهی همه را راضی نگه داری . و این خیلی خیلی بد است . دوست دارم اسمت را صدا کنم ولی نمیشود . لعنت به این راضی نبودن ها. میدانی دوست چند ساله ام ،همه ی ناراحتی ام از دیر فهمیدن است . از خودم ناراحتم . مثل همیشه موضوع خودم هستم . تو یک آدم ملاحظه کارِ دروغگویی. همه ی ادم هایی که اطرافت هستند ذره ای برایت ارزش ندارند.تنعا چیزی که دیوانه وار عاشقش هستی ، خواسته شدن است . اینکه دیگران بگویند چقدر خوبی. موجودی فیک که همیشه میخواهد بقیه از او راضی باشند . حالم را بهم میزنی .از لبخند های مسخره ات متنفرم . از همه ی عادت ها و همه ی چیز هایی که مرا یاد تو بیندازد حالم بهم میخورد . از آن بیستا بیستا استیکر خنده هایی که کیلو کیلو آخر همه ی جمله های بی مزه ی احمقانه ات میگذاری حالم بهم میخورد . میدانی وقتی پدر و مادرم را دیده بودی و سلام نکردی چقدر کم اوردم?نه نمیدانی .تو یک احمقی که آداب معاشرت معمولی را هم بلد نیستی .شاید اگر سنمان کمتر بود می‌گذاشتم پای خجالتی بودنت ولی دیگر در ۲۲ سالگی این رفتار خیلی بد است . آرزو میکنم کاش نمیشناختمت هیچوقت .

شاید ما آدم ها اگر ناراحت نباشیم ,اگر درد نکشیم، اگر دل تنگ کسی نشویم ،نتوانیم زندگی کنیم . مثلا ما دوست داریم خودمان را درگیر رابطه های عاطفی با بقیه ی آدم ها کنیم . به یک نفر دل ببندیم و به او محبت کنیم. دوست داریم کسی برایمان مهم باشد . دوست داریم برای کسی مهم باشیم. و همه ما میدانیم که رابطه جدید فقط غم بیشتر می آورد .وقتی که بچه بودم ، وقتی مادرم بهم میگفت حوصله ات را ندارم ، یا وقتی پدرم هرگز بغلم نمی‌کرد ، ناراحت میشدم .حالا وقتی مادرم بهم میگوید حوصله ام را ندارد و پدرم هرگز بغلم نمیکند و پسری که برایم مهم است پیامم را سین نمیکند ، ناراحت میشوم . من میدانم که ادمها گاهی می‌خواهند در را روی خودشان ببندند ، در تاریکی بنشینند و بخوابند .از آن خواب ها که گاهی با گریه اند ، گاهی با نبش قبر گذشته ، گاهی با خورد کردن هر چیزی که دم دستت باشد. من این را درک میکنم.ولی خب باز هم آدم از نادیده گرفته شدن غمگین میشود.چرا یک غریبه را دوست داریم?چرا دوست داریم صمیمانه آدمی را دوست داشته باشیم و هر از گاهی به تعدادشان اضافه کنیم ?مگر همین آدمها نیستند که باعث میشود احساس بدبختی کنیم ?احساس تنها بودن و ناراحتی. شاید هم ارزش زندگی به شادی ها و لبخند هایش نباشد ، به گریه ها و غم هایش باشد .
افسوس ، ما خوشبخت و آرامیم
افسوس ، ما دلتنگ و خاموشیم
خوشبخت، زیرا ما دوست میداریم 
دلتنگ، زیرا عشق نفرینیست.
فروغ فرخزاد»

دوست دارم کامک بهم پیام بده .و ازم بپرسه چرا ازش ناراحتم . و دعوا کنیم .از کات کردنِ اینجوری متنفرم .انگار همه چی توی آدم عقده میشه .ولی اون بدتر از این حرفاست و هیچوقت نمیخواد دعوا و بحث کنه . اگرم بحثی بشه میکشه کنارو آخر همه جمله هاش لبخند چندش آور می‌ذاره. ولی با همه ی اینا میخوام بهم پیام بده . اصلا میدونین من دوس ندارم کات  کنم . ینی بعضی وقتا دوس دارم باهاش دوس باشم .
ولی اون خیلی عوض شده .راستش به نظرم عوض نشده فقط وقتی بچه تر بودیم نمی‌تونست خودش باشه . حرفا و رفتاراشُ قایم میکرد آخه خیلی خجالتی بود. الان دیگه یاد گرفته خودشو بیان کنه . به هر حال نمیتونم براش ناراحت باشم . بلاخره از سرکوب خودش دست برداشت . ولی خب من کامک قبلی رو خیلی دوس داشتم و دلم براش تنگ میشه حتی اگه دروغی بود .

اینجا چقدر همه چیز راحت تر ست انگار . خب امروز چه جور روزی بود?روزی که من باطلش کردم . هدر شد . خود عزیزم ازین به بعد روزهایت را پوچ نکن . پوچ بودن را دوست نداری . میدانید جمله ی نتوانستم جمله ی چرندی است . وقتی میگویی اش خودت میدانی سر سوزنی جدی نیست . مثلاً وقتی میگویی :(فقط تونستم ریاضی بخونم )خودت میدانی هیچی پشتش نیست . امروز بهانه هایی برای خودم درست کردم تا درس نخوانم . ولی خود عزیزم ، ما میدانیم که نخواستن بود. برای خودمان آینده ی خوبی می‌سازیم .

یک داستان دیگری که روی دلم مانده ، خواهرم است. او هیچ وقت یادش نیست که من پنج سال ازش بزرگترم. و من هم هیچ وقت یادم نیست پنج سال از من کوچکتر است . برای همین همیشه همه چیز خراب میشود . گفته بودم که همیشه اشتباهی هستم .به قول خودش من رو اعصاب و اشغالم ، من باحال نیستم . اگر خواهرش نبودم هرگز دوست نداشت با من دوست شود . نمیدانم چرا این ها را میگوید . او هم مقدمه را بلد نیست و یکهو همه چیز را میگذارد کف دست آدم . اینجوری خیلی بد است . بدجور درد می‌گیرد . ای خود عزیزم دوست دارم یادت باشد که هرگز خواهرت را صمیمی ندانی . چون خیلی با او مختلفی . تقصیر هیچکدام نیست . وقتی در هیچ چیز نظر مشترکی نباشد ، همین میشود. خود عزیزم یادت نرود، او محرم راز نیست .

ازینکه نمیتوانم در یک مکان حرف هایم را بنویسم ناراحتم . یک جوری آزار دهنده است . ولی کاری نمیشود کرد دیگر . همیشه یک جور دیگریست.همیشه شروع کردن سخت ترین جای کار است . اینکه حتی دل و دماغ پایان را داشته باشی هم باز برمیگردد به شروع . لااقل برای من که اینطور است . ولی من هیچوقت شروع را یاد نگرفتم . مقدمه را بلد نیستم . کودنی هستم که نمی‌تواند درست کارش را شروع کند . مقدمه خیلی مهم است . کلا اول هر چیز همه چیز آن است . خب به رسم همیشگی بی مقدمه بروم سر همان کوفتی ای که سر دلم مانده . من ازت دلخورم .و شدیداً ناراحت .انقدر  ناراحت که برای پایان دادن به رابطه مان کافی ست . من همیشه دچار سوتفاهم هستم . تو ولی خیلی دو رو بودی .دورو هستی . میخواهم دوست عزیزم صدایت کنم ولی نمیشود.تو همیشه میخواهی همه را راضی نگه داری . و این خیلی خیلی بد است . دوست دارم اسمت را صدا کنم ولی نمیشود . لعنت به این راضی نبودن ها. میدانی دوست چند ساله ام ،همه ی ناراحتی ام از دیر فهمیدن است . از خودم ناراحتم . مثل همیشه موضوع خودم هستم . تو یک آدم ملاحظه کارِ دروغگویی. همه ی ادم هایی که اطرافت هستند ذره ای برایت ارزش ندارند.تنعا چیزی که دیوانه وار عاشقش هستی ، خواسته شدن است . اینکه دیگران بگویند چقدر خوبی. موجودی فیک که همیشه میخواهد بقیه از او راضی باشند . حالم را بهم میزنی .از لبخند های مسخره ات متنفرم . از همه ی عادت ها و همه ی چیز هایی که مرا یاد تو بیندازد حالم بهم میخورد . از آن بیستا بیستا استیکر خنده هایی که کیلو کیلو آخر همه ی جمله های بی مزه ی احمقانه ات جدیدا میگذاری حالم بهم میخورد . میدانی وقتی پدر و مادرم را دیده بودی و سلام نکردی چقدر کم اوردم?نه نمیدانی .تو یک احمقی که آداب معاشرت معمولی را هم بلد نیستی .شاید اگر سنمان کمتر بود می‌گذاشتم پای خجالتی بودنت ولی دیگر در۲۱ سالگی این رفتار خیلی بد است . آرزو میکنم کاش نمیشناختمت هیچوقت .

هیچی خوب پیش نمیره :( ما درحال کات کردیم و من دوس ندارم :( من دوس ندارم کات کنم ولی میخوام کات کنم ، چون کار درست اینه کات کنم :( من ا اینکه تو این وضعیت شخمیم ناراحتم :( ا اینکه اون اینجوریه ناراحتم :( ا اینکه من باید کات کنم ناراحتم :( بعد کات کردن زیر پوستی با کامک که البته اصن با این قابل مقایسه نیست ولی من خیلی ناراحتم که دارم یه دور شدن دیگه رو تحمل میکنم :(( من میخام بمونم :( کاش یه جوری بشه که بتونم امید داشته باشم به درست بودن انتخابم:( اقاااTT_TT
ا اینکه ا یکی خوشت بیاد ولی عقلت بگه این انتخاب غلطه خیلی خیلی ناراحتم :((( من نمیخام برم ، نمی‌خوام نمی‌خوام . اینقدر خری که نمیفهمی اینو . خاک تو سرت 

درحال حاضر چه هستم ?توده ای از بغض ،فریاد، حسرت، دلتنگی ،غم ،فریاد بلند.خشم?نمیدانم مرز میان خشم و ناراحتی برایم نامشخص است.ولی میتوانم بگویم از محیطی که در ان هستم متنفرم.اذیت کننده است.بوی گند تعفن همه جا را گرفته.کثافت از در و دیوار دارد میرود بالا. هر بار تاریکی جدید در من به وجود می اید .از فکر کردن به افکار چند ثانیه قبلم خجالت زده ام .این وضعیتِ تحمیل شده، باعثش است .باعث این شرارات . باعث این زشتی در رفتار من . فرسایندگی رو به افزایش است . ولی هنوز میتوانم. جا دارد تا متلاشی شدنم .هنوز از من قسمتی مانده  . من در محاصره ی هیولا ها هستم . تاریکی ای سیری ناپذیر روز به روز دریده تر میشود . خشم و نفرت در این خانه رخنه کرده . هر روز ریشه هایش بیشتر دور گلویمان حلقه میزند . ولی من هنوز هم به خود مسلط میشوم .بهتر از قبل. یادگرفته ام قورتش دهم . ولی همین فریاد نزدن همین دست و پا زدن برای درنده نشدن . این سرکوب خود ،دارد خفه ام میکند. وقتی حرف هایم در ارامش میزنم در حالی که از درون در حال منفجر شدنم ،خسته ام میکند .انگاری کوه کندی.کاش این شکلی نبودیم. کاش کمی ارامش بود ،کمی محبت در این خانه جریان داشت .درندگی ارثیه ی خانوادگی من است . فزرند ناخلفی هستم که میراث نیاکانش را پس میزند .ولی لاقل یک چیزش خوب است . "همیشه حرفت را بزن ،حقت را بگیر " . ولی راستش را بخواهید این شعار همیشه زایل شده . چون  پرخاشگری هیچ سودی ندارد . حرف وقتی بُرنده است که در ارامش و محکم زده شود .

وقتی به آسمان آبی عصر های بهاری خیره میشوی و باد موهایت را تکان میدهد .درحالی که زیر درختی نشسته ای و بوی پونه ی تازه ی کنار جوب ،مغزت را پر میکند .وقتی که شاهد اوج گیری پرنده ای در دور دست هستی و دلت قرص است. از به دنیا امدگانِ شکنجه شده یاد کن .از دلگیری پرنده در قفس .

میخواستم به کامک پیام بدهم . داشتم به این فکر میکردم که خب حالا که چه?اینقدر متوقع نباش.ولی یادم رفت.همیشه از خودم میپرسم چرا همیشه اشتباه میکنم.چرا همیشه از کسی خوشم می اید که من اولین انتخاب او نبوده ام.سه سال بود که به مهدیس زنگ نزده بودم تا اینکه خودش زنگ زد و شرمنده ام کرد. گفت دلش تنگ شده.بارها دوست هایم را ندیدم.بارها به ادمهای اشتباهی بها دادم. کامک چیز متفاوتی نبود.برعکس.مطمئنم فاطمه ،مهدیس ، کیمیا ، سحر ،مهسا.حتی یک نفر که اسمش یادم نیست ، آنها چیز متفاوتی داشتند که به من دهند.شاید آنها واقعا دلشان تنگ میشد .ولی من همیشه کورم.هرچقدرم کامک به دوستی با من روی خوش نشان دهد، هرچقدرم که بگوید نمی‌خواهد غریبه شود، فایده ای ندارد. قبلاً تمام شده.فقط نمیدانم این اصرار برای چه بود.شاید کامک از اینکه یک نفر از او ناراضی باشد وحشت دارد.پوف.از این همه ریا تهوع گرفته ام.کاش کامک دست ازین ساده لوحی خودخواسته میکشید.به همه چیز لبخند نمی‌زد .وقتی کسی را عصبانی میکرد در واکنشش سکوت نمی‌کرد.به آن آدم فرصت خالی شدن و حرف زدن میداد.کاش می‌توانست بشنود . حیف که تحمل انتقاد را ندارد.شکننده ، ضعیف، دروغگو. مهربانی ای تهوع آور.

چند روز است که دیگر بد نیستم .حس بدی نسبت به خودم ندارم. شاید بشود گفت از وقتی توانستم وقتی با خودم حرف میزنم از جمله های خوبی استفاده کنم.دیگر خودم به خودم سرکوفت نمی‌زنم.و به خودم روحیه میدهم.درست برعکس کاری که بهم القا شده بود. فکر میکردم واقع بین بودن به این ست که مدام عیب هایت را یاد آوری کنی و خودت را به باد انتقاد بگیری . خود عزیزم تو برای خودت زندگی می‌کنی. تو در رقابت با خودت هستی . در آخر این تو هستی که طعم لذت را باید بچشی، زیر زبان تو باید مزه کند، نه هیچکس دیگر خود عزیزم.ایمان دارم که ما در آخر راضی از این دنیا میرویم.در حالی که یک آخیشِ از ته دل می‌گوییم چشمانمان را میبندیم و لبخند می‌زنیم. مگر چیزی غیر از این وجود دارد که باید خوب باشیم?ما خوب می‌شویم.وقتی حس رضایت میکنیم که خوبی کرده باشیم. تنها چیزی که میماند همین است. حالا میتوانم با خیال راحت به کامک پیام دهم.بدون داشتن توقع اضافه ای و به احترام نُه سال آشنایی با او در ارتباط باشم.میتوانم با او مثل همان دختر بغل دستی ام که توی تاکسی نشسته بود رفتار کنم ، لبخند بزنم و شاید هم باهم برویم قدم بزنیم.میدانید به من مربوط نمیشود دستاورد ها یا از دست داده های دیگران.انگار به خودخواهی و انتقاد عادت کرده‌ باشم، در مغزم همه اش درحال قضاوت های یک جانبه بودم . کسی که به خودش رحم نکند به بقیه هم نمیکند.کامک بارها گفته بود افسردگی دارد. و مشاوره می‌رود. گفته بود هر وقت میخندد دلشوره میگیرد. روزهایش را در اضطراب تمام شدن همه چیز میگذراند. مثلاً اگر عمر مادرش تمام شود ، اگر روزهای خوب دانشگاه تمام شود ، اگر دیگر استاد مورد علاقه را نبینم و. . او می‌گفت که گریه میکند.برای همه ی این چیز ها.و من خیلی بی ملاحظه بودم. سخت گیر و غیر منطقی.از ضعیف بودن کامک حالم بهم میخورد . از این نازپروردگی.اما حالا قبولش کردم.کامک مدلش همین است. شاید دنیا جایی برای او نیست . نمیشود با او در مورد آفریقا حرف زد . در مورد عکاسی جنگ .در مورد فقر یا چیز های ناخوشایند. او اینگونه است دیگر.طاقتش را ندارد . استرس میگیرد . و اینجا من دوست بدی بودم که درکش نکردم .او اینگونه راحت است که همه چیز را گل و بلبل ببیند.حتی اگر بداند دروغ است، او دوست دارد باور کند.خود عزیزم قوی تر شده .دیگر از تغییر نمی‌ترسد . تغییر رابطه ، تغییر آدمها ،تغییر عقیده و یا تغییر رویاهایش .

شاید هم تاوان گناه آدم و حوا این بود که از نسلشان انسان های دیگری به وجود آیند.انسانهایی که به درد و رنج و نادانی زنجیر شده اند.موجوداتی که شاید بخاطر گناه ناکرده و به جرم غفلت پدر ،هر روز  به دست خودشان سلاخی میشوند.تاوان گناه کبیره ی آدم و حوا هم شاید این بود که به عذاب وجدانی بی پایان دچار شوند ، پوست و خونشان را در عذابی متناوب ببینند و هر لحظه زمزمه ی نفرت آنها را بشنود که پدرشان را برای آن هوس شوم ، آن لکه ی ننگ سرزنش میکنند.زیرا اگر من جای آدم و حوا بودم از دیدن این نسلِ سرگردانِ بیمارِ دائم در عذاب ، شبها خوابم نمی‌برد.
شاید هم تاوان گناه آدم و حوا این بود که نظاره گر حضور انسان هایی باشند که هرگز متوجه نمی‌شوند با خود چه کرده اند، با فرزندانشان چه کرده اند ، با زنهایشان ، دوستانشان. .شاهد این باشند که آدمهایی، آدمِ دیگری را سر یک مسابقه ی فوتبال له میکنند تا در دلشان احساس شعفی حقیر و کثیف دست دهد که مایه مباهاتشان باشد، تا بتوانند به آن افتخار کنند و آن کُشته را سزاوار این سلاخی وحشیانه بدانند.همینقدر خنده دار و فاجعه بار.درست است، بیچاره آدم و حوا ،باید هر روز شاهد قتل عام ، گرسنگی ، جنگ،افسردگی و شرارت باشند.شاید آدم و حوا در بهشت هم احساس راحتی نمیکنند.شاید بهشت و جهنم نقطه ای، در مغز آدم باشد.اخر اینگونه به نظر می‌رسد که اگر آدم و حوا  دندان هایشان را میوه ممنوعه فرو نمی‌کردند، هرگز ی به وجود نمی آمد ، هرگز شهوتی وجود نمی داشت.انگار که آدم دندان هایش را در گوشت و پوست خودش فرو کرده و از طعم خون خودش شده باشد،نه ان میوه ی ممنوع. بیچاره آدم و حوا. هرگز نمیخواهم جای آنها باشم . چون اگر جای آنها بودم هرگز خودم را نمیبخشیدم.
داستان آدم و حوا هم داستان ترسناکی ست.گویی انسان ها همیشه می‌دانستند در حلقه ای که از آن خون می‌چکد زندانی هستند . گویی بشریت همواره سایه ی سیاه چنگالهای تباهی و جنایت را روی سرش احساس میکرده.گویی تنفری همیشگی با او بوده . پشیمانی و شرمساری ای مدام .

من واقعا حالم از خودم بهم میخوره و این حالم بهم میخوره با همه حالم بهم میخوره های دیگه فرق داره.از رفتار بدم ، شرمنده و خجالت زده ام که البته هر دو تاش به معنی میده و نمی‌دونم چرا دوس داشتم هر دوتاشو بگم :/ حالا هرچی اصن :/ پشیمونم هستم .دوس دارم زمان برگرده قبل از ساعت ۹ و من عکس العملم رو تغییر بدم.همین 

+من دوست دارم به خودم توهین نکنم ولی این یکی دیگه واقعا واقعیته و حالم رو بهم میزنم .


چند روز است که دیگر بد نیستم .حس بدی نسبت به خودم ندارم. شاید بشود گفت از وقتی توانستم وقتی با خودم حرف میزنم از جمله های خوبی استفاده کنم.دیگر خودم به خودم سرکوفت نمی‌زنم.و به خودم روحیه میدهم.درست برعکس کاری که بهم القا شده بود. فکر میکردم واقع بین بودن به این ست که مدام عیب هایت را یاد آوری کنی و خودت را به باد انتقاد بگیری . خود عزیزم تو برای خودت زندگی می‌کنی. تو در رقابت با خودت هستی . در آخر این تو هستی که طعم لذت را باید بچشی، زیر زبان تو باید مزه کند، نه هیچکس دیگر خود عزیزم.ایمان دارم که ما در آخر راضی از این دنیا میرویم.در حالی که یک آخیشِ از ته دل می‌گوییم چشمانمان را میبندیم و لبخند می‌زنیم. مگر چیزی غیر از این وجود دارد که باید خوب باشیم?ما خوب می‌شویم.وقتی حس رضایت میکنیم که خوبی کرده باشیم. تنها چیزی که میماند همین است. حالا میتوانم با خیال راحت به کامک پیام دهم.بدون داشتن توقع اضافه ای و به احترام نُه سال آشنایی با او در ارتباط باشم.میتوانم با او مثل همان دختر بغل دستی ام که توی تاکسی نشسته بود رفتار کنم ، لبخند بزنم و شاید هم باهم برویم قدم بزنیم.میدانید به من مربوط نمیشود دستاورد ها یا از دست داده های دیگران.انگار به خودخواهی و انتقاد عادت کرده‌ باشم، در مغزم همه اش درحال قضاوت های یک جانبه بودم . کسی که به خودش رحم نکند به بقیه هم نمیکند.کامک بارها گفته بود افسردگی دارد. و مشاوره می‌رود. گفته بود هر وقت میخندد دلشوره میگیرد. روزهایش را در اضطراب تمام شدن همه چیز میگذراند. مثلاً اگر عمر مادرش تمام شود ، اگر روزهای خوب دانشگاه تمام شود ، اگر دیگر استاد مورد علاقه را نبینم و. . او می‌گفت که گریه میکند.برای همه ی این چیز ها.و من خیلی بی ملاحظه بودم. سخت گیر و غیر منطقی.از ضعیف بودن کامک حالم بهم میخورد . از این نازپروردگی.اما حالا قبولش کردم.کامک مدلش همین است. شاید دنیا جایی برای او نیست . نمیشود با او در مورد آفریقا حرف زد . در مورد عکاسی جنگ .در مورد فقر یا چیز های ناخوشایند. او اینگونه است دیگر.طاقتش را ندارد . استرس میگیرد . و اینجا من دوست بدی بودم که درکش نکردم .او اینگونه راحت است که همه چیز را گل و بلبل ببیند.حتی اگر بداند دروغ است، او دوست دارد باور کند.خود عزیزم قوی تر شده .دیگر از تغییر نمی‌ترسد . تغییر رابطه ، تغییر آدمها ،تغییر عقیده و یا تغییر رویاهایش .

درحال حاضر چه هستم ?توده ای از بغض ،فریاد، حسرت، دلتنگی ،غم ،فریاد بلند.خشم?نمیدانم مرز میان خشم و ناراحتی برایم نامشخص است.ولی میتوانم بگویم از محیطی که در ان هستم متنفرم.اذیت کننده است.بوی گند تعفن همه جا را گرفته.کثافت از در و دیوار دارد میرود بالا. هر بار تیرگی جدیدی در من به وجود می اید .از فکر کردن به افکار چند ثانیه قبلم خجالت زده ام .این وضعیتِ تحمیل شده، باعثش است .باعث این شرارات . باعث این زشتی در رفتار من . احساس میکنم درحال فرسایشم . ولی هنوز میتوانم. جا دارد تا متلاشی شدنم .هنوز از من قسمتی مانده  . من در محاصره ی هیولا ها هستم . تیرگی ای سیری ناپذیر روز به روز دریده تر میشود . خشم و نفرت در این چهار دیواری رخنه کرده . هر روز ریشه هایش بیشتر دور گلویمان حلقه میزند . ولی من هنوز هم به خود مسلط میشوم .بهتر از قبل. یادگرفته ام قورتش دهم . ولی همین فریاد نزدن همین دست و پا زدن برای درنده نشدن . این سرکوب خود ،دارد خفه ام میکند. وقتی حرف هایم در ارامش میزنم در حالی که از درون در حال منفجر شدنم ،خسته ام میکند .انگاری کوه کندی.کاش این شکلی نبودیم. کاش کمی ارامش بود ،کمی محبت در این جا جریان داشت .درندگی ارثیه ی خانوادگی من است . فزرند ناخلفی هستم که میراث نیاکانش را پس میزند .ولی لاقل یک چیزش خوب است . "همیشه حرفت را بزن ،حقت را بگیر " . ولی راستش را بخواهید این شعار همیشه زایل شده . چون  پرخاشگری هیچ سودی ندارد . حرف وقتی بُرنده است که در ارامش و محکم زده شود .

شاید ما آدم ها اگر ناراحت نباشیم ,اگر درد نکشیم، اگر دل تنگ کسی نشویم ،نتوانیم زندگی کنیم . مثلا ما دوست داریم خودمان را درگیر رابطه های عاطفی با بقیه ی آدم ها کنیم . به یک نفر دل ببندیم و به او محبت کنیم. دوست داریم کسی برایمان مهم باشد . دوست داریم برای کسی مهم باشیم. و همه ما میدانیم که رابطه جدید فقط غم بیشتر می آورد .وقتی که بچه بودم ، وقتی مادرم میگفت حوصله ات را ندارم ، یا وقتی پدرم هرگز بغلم نمی‌کرد ، ناراحت میشدم .حالا وقتی مادرم میگوید حوصله ام را ندارد و پدرم هرگز بغلم نمیکند و پسری که برایم مهم است پیامم را سین نمیکند ، ناراحت میشوم . من میدانم که ادمها گاهی می‌خواهند در را روی خودشان ببندند ، در تاریکی بنشینند و بخوابند .از آن خواب ها که گاهی با گریه اند ، گاهی با نبش قبر گذشته ، گاهی با خُرد کردن هر چیزی که دم دستت باشد. من این را درک میکنم.ولی خب باز هم آدم از نادیده گرفته شدن غمگین میشود.چرا یک غریبه را دوست داریم?چرا دوست داریم صمیمانه آدمی را دوست داشته باشیم و هر از گاهی به تعدادشان اضافه کنیم ?مگر همین آدمها نیستند که باعث میشود احساس بدبختی کنیم ?احساس تنها بودن و ناراحتی. شاید هم ارزش زندگی به شادی ها و لبخند هایش نباشد ، به گریه ها و غم هایش باشد .
افسوس ، ما خوشبخت و آرامیم
افسوس ، ما دلتنگ و خاموشیم
خوشبخت، زیرا ما دوست میداریم 
دلتنگ، زیرا عشق نفرینیست.
فروغ فرخزاد»

خدایا ،دلم برایت تنگ شده .برای آن حس معنوی گهگاهی زمان کودکی.برای درد دل کردن های نصف شبی.برای خیلی چیز ها.چه بد که یکهو همه چیز را یادم رفت . یکهو پرت شدم وسط ناکجا آباد.
خدایا ، اینجا خیلی تاریک است.
ولی خدایا ، دلم به تو قرص است.تو دست مرا رها نمیکنی .

خدایا ،دلم برایت تنگ شده .برای آن حس معنوی گهگاهی زمان کودکی.برای درد و دل کردن های نصف شبی.برای خیلی چیز ها.چه بد که یکهو همه چیز را یادم رفت . یکهو پرت شدم وسط ناکجا آباد.
خدایا ، اینجا خیلی تاریک است.
ولی خدایا ، دلم به تو قرص است.تو دست مرا رها نمیکنی .

من به سطل آبی شباهت داشتم که برای مدتی طولانی در هوا رها شده باشد .این آب، تمیز به نظر می‌رسد و نگاهی سطحی چیزی را در آن اشکار نمیساخت: هیچکس در آن سنگ ، گِل یا اشغالی نینداخته گویی در راهرو یا زیر زمین خانه ای خوب مراقبت شده و آبرومند شده باشد. به نظر می‌رسد که ته آن نیز پاکیزه و تمیز باشد ؛همه چیز صاف و ساکن بود . اما زمانی که دستتان را در آب فرو میکنید، انگشتانتان چرک و کثافتی خرد،مشمئز کننده و نامحسوس را احساس میکند که بدون شکل به نظر میرسد.چار چوبی ندارد و به نوعی از هیچ ابعادی برخوردار نیست . با این حال میدانید که آنجا حضور دارد.با پایین تر رفتن در این سطل تمیز ،درکف آن به لایه واقعی و ضخیم از الودگی ریز ، بدون شکل و نفرت انگیز برمی‌خوریم که نمیتوانید نامی بر آن بگذارید؛ رسوبی سنگین و چگال که از همان ذرات آشغالی تشکیل شده که از هوای تمیز اطراف » جذب کرده است .
شمع هایی برای مریم مقدس،هاینریش بل_ترجمه : پرویز همتیان›

یه جایی نوشته بود : بعضی وقتا یکی رو اینقد دوس داری که حتی حقیقتم نمیتونه نظرتُ عوض کنه.»
آره بعضی وقتا اینطوریه .ولی تو فقط یه احمقی.و اینکه آره من احمقم. می‌دونم چی باعث میشه اسمم احمق بشه، ولی نمیتونم چیز دیگه ای به جز یه احمق باشم . من خیلی سعی میکنم با حقیقت قانع بشم. ولی یه بخشی از مغزم نمیتونه .انگار برای ادامه ی زندگی ، گاهی به توهم احتیاج داریم .نمی‌دونم این پست چرا اینقدر خرد خرد نوشته میشه. ولی من راحت ترم که خیالبافیامُ باور کنم . البته بعضی وقتا.من آدم غیر واقع پنداری نیستم . ولی برای آدمایی مث من حقیقت خیلی خسته کننده میشه . شایدم فرسوده کننده.حقیقت شبیه اینه که انگار یکی با ناخنای سی سانتی متری زشت و انحنا دار و کُندش ، سعی کنه خراشای باریک روی پوستت ایجاد کنه . و هربار  اینقد عمیق باشه که همه ی گوشتُ و پوستِ سرِ راش، زیر ناخنش جَم شه.و تا خود استخون ردش بیفته.و همینجور شیارای موازی رو بدنت ایجاد کنه. آره یه وقتایی دوست دارم چراغُ خاموش کنم و یکم بخوابم.مثلا الان همه چیزو می‌دونم . ولی بازم از احساسم کم نشده . با اینکه تمومش کردم. شایدم باید زمان بگذره.اره باید یه مدت بگذره.

میدانید فکر میکنم نیمه ی گمشده  همان کسی ست که میتوانی جلویش هرچه که ناراحتت میکند بگویی و از آن نترسی که برای کمبود هایت روزی سرزنشت کند یا بخاطر ضعف هایت تورا رها کند . بتوانی جلویش هرچه را که خوش‌حالت میکند بگویی و نترسی که احمق و ساده لوح خطاب شوی. و بتوانی به راحتی در مورد احمقانه ترین چیز ها حرف بزنی و نترسی که مبادا روزی بخاطرش مسخره شوی.

برای همین هم نیمه ی گمشده وجود خارجی ندارد و همه ی آدمها همیشه رویایش را دارند.



میدانید من هیچوقت آدم مذهبی ای نبوده ام . حتی وقتی که چادری بودم هم مذهبی نبوده ام حالا هم که به پوشاندن موهایم اعتقادی ندارم، مذهبی نیستم .اصلا شاید تنها چیزی که در من ثابت بوده همین یکی باشد . 
در خانه ی ما روز ها همیشه یک مدل بود البته به جز عید نوروز ها .همیشه وقتی بیرون می‌رفتیم متوجه می‌شدیم مناسبتی چیزی ست .اما حالا خیلی چیزها فرق کرده . انگار خیلی‌ها روزه می‌گیرند و خیلی ها نماز می‌خوانند.و فقط من چند سال است شبیه آب راکد شب و روزم با هم فرقی نمیکند. میدانید شاید موضوع روزه نباشد ، موضوع تنوعی باشد در روزمرگی آدم .مثلاً من زمانی که چادر میپوشیدم و  به قول پسر خاله ام هنوز بچه مدرسه ای بودم  و هنوز بعضی ها داشتند در گوشم چرت و پرت می‌خواندند، آدم نمازگزاری نبودم.و شاید همان موقع با همه ی احمقی و گوسفند بودنم دلیل واقعیم تنوع دادن به شیوه ی همیشگی زندگیم بوده باشد . و یا امروز کسی را میشناسم که از نظرش خدایی وجود ندارد و معتقد است خدا تنها موضوعی آرامش بخش برای آرام شدن مغز تب دار آدم ها و زاییده ی ذهن ست .اما همیشه نمازش را میخواند و از اول عمرش هم همه ی روزه ها را گرفته . نمیدانم . تنها چیزی که میدانم این ست که من هم دوست دارم به بقیه شبیه باشم ، یا شاید دوست دارم بقیه شبیه من باشند.از اینکه کسی شبیه م نباشد احساس خوبی نمیکنم.شاید شجاعتش را ندارم .

من در این گوشه ، که از دنیا بیرون است 

آسمانی به سرم نیست ، از بهاران خبرم نیست 

آنچه میبینم دیوار است 

آه، این سختِ سیاه ، آنچنان نزدیک است 

که چو برمیکشم از سینه نفس ، نفسم را برمیگرداند

ره چنان بسته ،که پروازِ نگه ، در همین یک قدمی می ماند 



به این موضوع فک میکنم که چی میشه یه آدمی که این همه موفق بوده تو زندگیش ، این همه بارها خودشو به خودش ثابت کرده ، یهو میرسه به قاتل بودن .من بارها و بارها آدمای مختلفُ تو ذهنم کشتم ، سلاخی کردم.

چقدر تو این داستان واژه ی حیف» فریاد میکشه. چقدر این داستان پر از حسرته ، پر از پشیمونی .که حتی از پشت گزارشای سرد و خشک یه خبرنگار یا حرفای لبریز از شوقی پرتعفنم میشه اونو فهمید . 

چی میشه که یه آدم میرسه به اینجا .?چی میشه که اون آدم میرسه به اینجا.?


میدانید من هیچوقت آدم مذهبی ای نبوده ام . حتی وقتی که چادری بودم هم مذهبی نبوده ام حالا هم که به پوشاندن موهایم اعتقادی ندارم، مذهبی نیستم .اصلا شاید تنها چیزی که در من ثابت بوده همین یکی باشد . 
در خانه ی ما روز ها همیشه یک مدل بود البته به جز عید نوروز ها .همیشه وقتی بیرون می‌رفتیم متوجه می‌شدیم مناسبتی چیزی ست .اما حالا خیلی چیزها فرق کرده . انگار خیلی‌ها روزه می‌گیرند و خیلی ها نماز می‌خوانند.و فقط من چند سال است شبیه آب راکد شب و روزم با هم فرقی نمیکند. میدانید شاید موضوع روزه نباشد ، موضوع تنوعی باشد در روزمرگی آدم .مثلاً من زمانی که چادر میپوشیدم و  به قول پسر خاله ام هنوز بچه مدرسه ای بودم  و هنوز بعضی ها داشتند در گوشم چرت و پرت می‌خواندند، آدم نمازگزاری نبودم.و شاید همان موقع با همه ی احمقی و گوسفند بودنم دلیل واقعیم تنوع دادن به شیوه ی همیشگی زندگیم بوده باشد . و یا امروز کسی را میشناسم که از نظرش خدایی وجود ندارد و معتقد است خدا تنها موضوعی آرامش بخش برای آرام شدن مغز تب دار آدم ها و زاییده ی ذهن ست .اما همیشه نمازش را میخواند و از اول عمرش هم همه ی روزه ها را گرفته . نمیدانم . تنها چیزی که میدانم این ست که من هم دوست دارم به بقیه شبیه باشم ، یا شاید دوست دارم بقیه شبیه من باشند.از اینکه کسی شبیه م نباشد احساس خوبی نمیکنم.شاید شجاعتش را ندارم .

به کامک حسودی میکنم.زندگی خوبی داره که من دوس دارم میداشتم.من به خیلیا حسودی میکنم ولی اینکه به کامک حسودی میکنم اذیتم میکنه.البته اون از وضعیتش راضی نیست.که من درکش نمیکنم.بدیش اینجاست من حتی اینجاهم دوس ندارم راجع به خیلی چیزا حرف بزنم.انگاری نمیخوام هیچوقت چیزی ازشون بگم.حتی به یه غریبه.ولی فهمیدم ادم همیشه ناراضیه .مثلا همین کامک ، کلی بخاطر چیزای مسخره ناراحته، یا مثلا خودم.از خواهرم ناراحتم .نمیدونم چرا درکش نمیکنم.ولی خب دیگه هیچکاری ندارم بهش. همیشه ی خدا یادم میره این نکته رو که دست کمک به سمت کسی که ازت کمک نخواسته دراز کردن خیلی خیلی اشتباهه. هزار بار فهمیدم و بازم یادم رفت.دوس دارم همه ی خاطراتی که از من تو مغز بقیه ی ادماست رو پاک میکردم .کاش میتونستیم بریم تو قسمت تنظیمات خودمونو و اونجا یه گزینه وجود داشت که قابلیت خاطره شدنو از دست میدادی .دوس دارم مثل یاتو و یوکینه بودم . هیچکس منو یادش نمیومد. یجور حس ازادی مطلقه.


من در لحظاتی از زندگی ام دچار حسرت بوده ام ، مثل همه ی آدمهای دنیا . چند روز قبل به کامک برای داشتن چیز های که داشتنشان دستاورد خودش نبود ، حسودی میکردم. ولی حالا  انگار هیچوقت  آن حس وجود نداشته.چون فکر میکنم همه چیز به خود ادم برمیگردد و چیزی که باعث میشود احساس خوبی داشته باشم چیزهاییست که خودم ساخته ام.شاید برای من سخت تر باشد ولی به من ثابت شده که هر کاری را کهبخواهم» میتوانم با ضرب و زور انجام دهم .
ب.ن: منظور از ضرب و زور ، مجبور کردن دیگران نیست ، ینی تلاش زیاد.

همه چیز بستگی به برخورد اول دارد . اصلا ادم در همان لحظه ی اول است که همه ی تصمیمات را برای خودش میگیرد .یه قول رمان ناتنی: اولین بار هر چیز ، مرجع بازگشت خاطره های بعدی است، اولین بار نشانه ی کمیت نیست،یک کیفیت است.» حتی اولین شکست آدم و اینکه چقدر بد بوده یا چقدر توانسته ای ماست مالی اش کنی در شکست خوردن های بعدی ات موثر است. ولی خب گاهی هم همه چیز آنطور که تصورش را میکردی نیست .مخصوصا در مورد آدمها . برای مثال هر چه بیشتر می‌گذرد من به معاشرتم با پسری که برایم مهم است ، بدبین تر میشوم .و هرچه زمان میگذرد متوجه میشوم او آن آدمی نیست که برای من مهم باشد :/ و کلا دیگر از اینکه به حرفهای کسی گوش کنم خسته شده ام.و این خستگی فقط برای اینست که ظرفیتم پر شده. آدم ها خیلی موجودات جالبی اند اما از دور . چیز های خوب فقط از دور خوبند . باید یک گوشه بنشینی دستت را زیر چانه ات بزنی و تماشا کنی. در یک بازی تماشاچی بهترین لذت را میبرد .میخواهم خانه ای داشته باشم دور از همه ی آدمها ، دور از زندگی شهری . صبح ها که از خواب بیدار میشوم ، لباسم را بپوشم ، سوار دوچرخه ام شوم و تا جمعیت ادمها رکاب بزنم ، در آن شلوغی پر تبِ پر هراس ، شریک اضطراب ها و خوشی ها و اشکها و لبخندهایشان شوم و شب ، وقتی تا همه ی همه ی انرژی ام را مصرف کرده ام . به خانه ی امن خودم ، پشت به همه ی آدمها برگردم . و همه چیز را پشت ان در رها کنم . دیگر نه منتظر زنگ تلفن باشم ، نه شنونده ی مکالمه ای پرخاشگرانه، نه صدای گریه و نه حتی گلایه و ناله ی دخترِ غریبه ای که از زمین و زمان ناراضی ست .چقدر آنروز راحت و خوشحالم . چقدر همه چیز آنجا عالی ست .

دیگه حوصله ی هیچی رو ندارم .دوس دارم مامان بابام زودتر جدا شن.و دنیا به آسایش برسه.دوس دارم زودتر درسم تموم شه و من بتونم احساس آزادی کنم . دوس دارم یکی رو داشته باشم که حوصله ی منُ داشته باشه . فقط یکی.فقط همون یدونه رو میخوام. دوس دارم به کامک بگم یه نازپروده ی لوسِ گریه اوی آب دماغیه و مادرش گند زده با تربیتش.و بهش بگم ازین ضعیف بودنش متنفرم. و اونم بدش بیاد و ناراحت شه و بیشتر به قول خودش احساس خشم و نفرت کنه .


من در این گوشه ، که از دنیا بیرون است 

آسمانی به سرم نیست ، از بهاران خبرم نیست 

آنچه میبینم دیوار است 

آه، این سختِ سیاه ، آنچنان نزدیک است 

که چو برمیکشم از سینه نفس ، نفسم را برمیگرداند

ره چنان بسته ،که پروازِ نگه ، در همین یک قدمی می ماند 

"ه.سایه"


هر چه می‌گذرد بیشتر در خودش غرق میشود . در خودش . در من بودنی تمام ناشدنی . همه ی صفحات دفترش پر شده اند از خودش ،از ستودن خودش،وقتی از خودش میگوید آنقدر شوق و هیجان درش موج میزند که به آدم حسی شرم آگین القا میکند، انگار از شیطنت های دختر بچه ای بازیگوش میگوید یا که از نیک تدبیری های یک عاقل کامل.اگر دلسوزی ای باشد ، برای خودش است ، خودش را میبیند ، به خاطر خودش از همه چیز و همه کس میگذرد. خودش را میپرستد . حتی وقتی از زندگیش مینالد ،درحال خودستایی است . خودشیفتگی خفه اش کرده . او گیج شده. سردرگم و مست. مست از موفق بودن، مست از پررنگ بودن و محترم بودن.او خودش را مقتدر میداند.او همه ی تصمیم هایش درست بوده ، او به خودش اجازه میدهد همه را نقد کند .چیز هایی که باعث میشود اشکش دربیاید باز هم برمیگردد به خودش . او از توجه نکردن دیگران بغض میکند ، منزجر میشود . او از همه توقع احترام و لبخند دارد.یک فریاد بلند ، یک ناسزا یا یک حسادت کوچک او را به شدت غمزده و افسرده میکند .بدبختی های او این چیز هاست .چقدر شبیه او زیاد است. نمیخواهم هیچ وقت راه زندگی از من این موجود منفور را بسازد . اما حالا که فکرش را میکنم آدمهایی مثل او حق دارند بخاطر اینکه فکر میکنند با آنها بدرفتار شده گریه کنند . چون برای بار هزارم متوجه میشوند که نفرت انگیزند . آنها خودشان را تنها با همرده هایشان مساوی میدانند ،بقیه پایین، پست ، نفهم و نا لایق هستند . البته ممکن است اینطور باشد و کسانی از او کمتر و نالایق تر باشند. همه ادمها در همه چیز مساوی نیستند. ولی هیچوقت به این فکر نمیکنند که اگر در بستر دیگری زاده میشدند ، چه از آب در می آمدند. عادت کرده اند به خودخواهی و آن را جار میزنند . چون اینکار به آنها احساس غرور میدهد . افتخار میکنند.


خسته ام ?. نه هر‌چه فکرش را میکنم من خسته نیستم .چون کاری انجام نداده ام که به خاطرش خسته شده باشم .احساس تنهایی میکنم?.نه ، احساس تنهایی هم نمیکنم. بی حوصله ام ?.نه ،ینی شاید. حوصله ی درگیری با چیز هایی که دوست ندارم را ندارم .دلتنگم?.اره، من دلم برای خیلی چیز ها تنگ شده .حتی برای چیزهایی که در زندگی ام هرگز نبودند. دلتنگی دلیل خوبی برای بی حوصله بودنه?.من نمیدونم . و فکرم نمیکنم اینطوری باشه دلم خیلی چیزا میخواد ولی هیچکدومو ندارم . ینی هست ولی یجور دیگه ای . مثل داشتن نسخه ی واقعی یه کتاب و پی دی افش میمونه. دو نفر هردو یه چیزو خوندن ولی یکی کتاب واقعی رو داشته و اون یکی مجازیو پی دی افواسه من همیشه پی دی افه.تو هر چیزی .

از تکرار خسته ام . از زیاده روی . از خشم و صدای بلند . از لحن بد . از نیشخند.از برداشت غلط.من از تکرار حرفِ از در این متن خسته ام ‌‌‌‌. من از گفتنِ خسته ام ، خسته ام:/ 
 کارای بیهوده ، حرفای اشتباه . بدبین بودن و اسمون ریسمون بافتن. 
انگاری مغز منو و مغز ادماهای زیادی ویروس گرفته و پر از کپی اطلاعات هرز و باطله ست که سرعتمونو کند میکنه. مارو گیج میکنه .و وقتمون رو تلف. 


قلبم هزار تیکه شده . هر چی دست و پا بزنم فایده ای نداره.تو سهم من ازین دنیا نیستی

وچه ظالمانه س .و انگار من با حسرت زاده شدم .اینکه ازین به بعد تو نیستیو من نمیتونم باهات حرف بزنمو ده تا کوفت و زهر مار دیگه رو اه اه اه گندش بزنن که هیچی من مثل آدمیزاد نیست


در یک مهمانی یک افسر مست که از کشته شدن دوستش که خلبان مسئول حمل اذوقه بود ،سخت متاثر بود فریاد میزند :"چرا باید یک مرد نجیب جان خود را بی جهت و بدون دلیل از دست بدهد ؟چارلی نباید میمرد .بیخود جان خود را از دست داد او حتی نیازی به این محل بو گندو نداشت (اشاره به مهمانی های مجلل در زمان فقر و جنگ) همه چیز بوی گند میدهد. حتی این دختر هایی که اینجا امده اند همه شان ارایش کرده و لباس شیک پوشیدندو لبخند میزنند ، به چه دردی میخورند ؟یعنی من نمیفهمم؟اون ها مثل کله ماهیاستاک» هستند که به هیچ دردی نمیخورند همین و بس ."
 دختر ها در جنگ_چینوا آچه به›

امروز همه ی اتاقم را ریختم بیرون . همه ی وسیله ها . در به جا مانده های وسایل کودکی و نوجوانی ام ، ساعتی را دیدم ، از همان ها که مربی های جامعة القرآنمان وقتی هفت یا هشت ساله بودم،همیشه میپوشیدند، تمام مشکی با بندی پلاستیکی و قابی کوچک که گاهی هم شبرنگ بود.و من ازشان متنفر بودم ,تا قبل از آنکه کامک هم یکی از آنها دستش کند . او همیشه روحیه ی مذهبی داشت. دوست داشت شبیه آدمهای مذهبی هم لباس بپوشد. کلاس سوم یا چهارم دبستان بودیم.او دختری لاغر با موهای بور که دائم ناخنها و پوست کناره ی ناخنش را میجوید، همینطور پوست لبش را و گاهی صدای ملچ مُلوچش میرفت روی اعصابت . زیادی عرق میکرد یا لاقل من اینطور حس میکردم.همیشه فکر میکردم بدنش خیس است.کم حرف و خجالتی.در عین حال جسارتی پنهان داشت. خلاصه آن زمان خیلی با ساعتش اُخت بود . بند غیر منعطف آن ساعت را شُل دور مچ استخوانی اش میبست . دستش موهای بور زیادی داشت. یکبار به من گفت سه ماه است ساعتش را درنیاورده .رابطه ی ما بیشتر رقابت بود. یا شاید رابطه ی او با من.خلاصه که آن زمان رفتم ، از سوراخ سنبه های انباری خانه یکی مدلِ همان ساعتِ کامک ، که تقریبا شبیهش بود پیدا کردم،یک کیو اند کیوی مشکی، شبرنگ، با بندی پلاستیکی.ساعتی سمج و سگ جان.
 گذاشتمش توی همان جعبه ای که یادگاری هایم را میگذاشتم . حالا بعد از سالها آن ساعت برایم یادآور گذشته های دور بود.یادآور احساسات گم شده.

یه بینهاایت، حرف نگفته وجود داره، نه اینکه حرف باشنا ، نه، حرف نیستن .آخه اگه حرف بودن، که میشد گفتشون، مشکل اینجاست که تو کلمه نمیگنجه.اینقد هست که اگه بخوام بفهمونمش به کس دیگه، انگاری باید مغز خودم و اونو از جمجمه دربیارم، اون وقت مغز خودمو بذارم تو کاسه ی سرش ، بعدم اگه مغزم کنترل داشت چه خوب میشد، میزدم جلو و اونایی که میخواستم ببینه رو میدید، بعدم بساط خون پاشیِ مغزو عصبمو برمیداشتم و میرفتم پی کارم . آخ.دوس دارم برم. اونقدر دور بشم از همه اصلا برم یه کهکشان دیگه.انگار که اصلا نبودم. این قضیه ی فراموشیم خیلی نعمته ها.فرض کن همیشه حرفت بود.واای آدم نمیدونست از دست خودش به کجا پناه ببره.به هر حال ، اینجا بدجوری گرمه.اونقدری گرمه که من آتیش گرفتم. ینی اگه بخوام دقیق تر بگم مثل آتیش گرفتن تو شبای سرد زمستون میمونه ، همه ی اطرافت سرده سرده ، هوا سرده، زمین سرده،درختا سَردن، دستای تو سرده، فقط کسی که آتیش گرفته منم. حالا اینارو ولش کن ، خودت چطوری?


یک نوع پشیمانی هست که از همه بدتر است ، آن هم پشیمانی ایست که وقتی دلت از آدمی که به تو نزدیک است گرفته ، می روی و پیش یک آدم دیگر یک سری اراجیف سر هم می‌کنی در مورد دل گرفتگی ات تا خودت را سبک کنی . این احساس پشیمانی خیلی فجیع و دردناک است . مخصوصاً اگر طرفت را خیلی دوس داشته باشی و آن کسی هم که پیشش درد و دل کردی آدم نامحرمی باشد و بعدا از حرفهایت علیه خودت استفاده کند.

ب.ن: به نظرم این اتفاق جزو لجن ترین و منفور ترین رفتار هایی است که در آدم ها میشود سراغ گرفت.


امروز یه خانوم خیلی لاغر که قد نسبتاً بلندی داشت و به نظرم کفشای تابستونی پاشنه بلند پوشیده بود ، با یه دختر بچه ی خیلی کوچولو ، ازونا که تا تمیزشون میکنی سه سوت بعد کثیفنو کش موها و گل سراشونو مدام میکَنن، پرت میکنن اونور ، تو راهروی خونه مون بودن . چه سورپرایزای زنده و خوشگلی . خانومه خیلی ظریف و دوس داشتنی بود ، چقد با حوصله صورتشو ارایش کرده بود . یه لحظه یه حس گرم یه شیرینی آشنایی تو ذهنم جون گرفت. انگاری داشتم به آسمون سراسر آبی و بدون ابر توی یه دشت پر از علف های بلند و سبز نگاه میکردم.انگاری باد کم جونِ تابستون از بین روحت رد میشد و دوس داشتی یه نفس عمیق بکشی و فک کنی که چقد آرومی.

انگاری یه جور حس تعلق داشتنِ خیلی خیلی دور سراغم اومد. اون ته لهجه ،اون بوی خوب تمیزی و کِرِم و عطر. یه لحظه آرزو کردم کاش یه خواهر شبیه اون داشتم. با همون دغدغه ها ، کاش یجوری یه دوره ای اینجور آدمی رو تو زندگیِ نزدیک خودم میداشتم. حس میکنم دوس دارم چن روز جای اون خانومه زندگی کنم فقط من باشمو اون دختر بچه ی کوچولو.دوس دارم یه هفته تو اون زندگی ، زندگی کنم . 


نمیدانم ، شاید عمر لونا دیگر تمام شده باشد و دیگر اینجا خانه نباشد . شاید هم وقفه ی کوچکی باشد برای آنکه لونا دوباره خانه را پیدا کند.

به هر حال چیزی که میدانم آن ست که دیگر اینجا نیستم . اگر سراغم را میگیرید اینجا هستم : 

تنبــور


به زبان آوردن اینکه ظلم دنیا را زیر و زبر کرده کار پیش پا افتاده ای بود ، ولی خب ،حقیقت داشت . در دوازده سال فاصله ی بین ۱۹۳۶و ۱۹۴۸,فقط در دوران جنگ کبیر میهنیاحساس امنیت کرده بود . به قول گفتنی فاجعه ی رهایی.میلیون ها نفر مُردند ولی دست کم رنجْ عمومی تر شد و رستگاریِ موقتش در همین بود.چون ظلم با اینکه پارانوئید است، وما احمق نیست . اگر احمق بود ، حیاتش ادامه پیدا نمی کرد.ظلم عملکرد نقاط ضعف مردم را می دانست.سالها صرف کشتن کشیش ها و کلیسا کرده بود ، ولی اگر سرباز ها با دعای خیر کشیش ها سرسختانه تر میجنگیدند، پس کشیش ها باید برای مفید فایده بودنِ موقتشان به صحنه بازمی گشتند.²و اگر در دوران جنگ ، مردم برای روحیه گرفتن موسیقی نیاز داشتند اهنگسازها باید دوباره به کار گماشته می شدند.اگر حکومت گذشت میکرد مردم هم مم به گذشت بودند‌. 

_______________________

۱- نبرد روسیه با آلمان و متحدین

۲-اشاره به اینکه روسیه زمان جنگ کلیسا ها را باز کرد.

 

هیاهوی زمان_جولین بارنز ، ترجمه پیمان خاکسار»


حس میکنم وبلاگ تنها چیزی ست که میخواهم.صبح امروز زیاد خوب نبود ، میدانی دوست من حقیقت خیلی چیز ناراحت کننده و فرسوده کننده ایست. اصلا مهم نیست که موفق باشی یا شکست خورده ، پیر باشی یا جوان فک کنم فقط بچه ها هستند که از حقیقت در امان می مانند. به هر حال همه چیز هایی داریم که ترجیح میدهیم فکر کنیم وجود ندارند. برای من اما زیادی دارد تو ذوق می زند . انگاری حقیقت چنگالش را به سوی من گرفته باشد، من همچون گوشت کباب ترکی در حال چرخیدن و بریده بریده شدنم . بعد هم در آتش خشم خودم میسوزم . بدتر از همه خوابیدن است . از خوابیدن وحشت دارم . کاش می‌توانستم اصلا چشمهایم را روی هم نگذارم. خواب نه برایم چیزی که آرامش بیاورد بلکه چیزی شده که با ترس و تنش مرا آزار میدهد. پر از رعشه و درد. چیز هایی که اکنون می نویسم اعتراض یا نالیدن یا همچین چیزهایی نیستند ، تنها یک جور توصیف از حال امروزند . و میدانم که حالت هایی بدتر و بدتر از امروز من وجود دارند. و می‌توانست خیلی بدتر باشد ‌‌‌‌. و من همچنان فکر میکنم جایی که هستم چندان هم بد نیست.فقط بد است! هرچند که از موقعیتم متنفرم.


در یک مهمانی یک افسر مست که از کشته شدن دوستش که خلبان مسئول حمل اذوقه بود ،سخت متاثر بود فریاد میزند :"چرا باید یک مرد نجیب جان خود را بی جهت و بدون دلیل از دست بدهد ؟چارلی نباید میمرد .بیخود جان خود را از دست داد او حتی نیازی به این محل بو گندو نداشت (اشاره به مهمانی های مجلل در زمان فقر و جنگ) همه چیز بوی گند میدهد. حتی این دختر هایی که اینجا امده اند همه شان ارایش کرده و لباس شیک پوشیدندو لبخند میزنند ، به چه دردی میخورند ؟یعنی من نمیفهمم؟اون ها مثل کله ماهیاستاک» هستند که به هیچ دردی نمیخورند همین و بس ."
 دختر ها در جنگ_چینوا آچه به›

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها