من واقعا حالم از خودم بهم میخوره و این حالم بهم میخوره با همه حالم بهم میخوره های دیگه فرق داره.از رفتار بدم ، شرمنده و خجالت زده ام که البته هر دو تاش به معنی میده و نمیدونم چرا دوس داشتم هر دوتاشو بگم :/ حالا هرچی اصن :/ پشیمونم هستم .دوس دارم زمان برگرده قبل از ساعت ۹ و من عکس العملم رو تغییر بدم.همین
+من دوست دارم به خودم توهین نکنم ولی این یکی دیگه واقعا واقعیته و حالم رو بهم میزنم .
میدانید فکر میکنم نیمه ی گمشده همان کسی ست که میتوانی جلویش هرچه که ناراحتت میکند بگویی و از آن نترسی که برای کمبود هایت روزی سرزنشت کند یا بخاطر ضعف هایت تورا رها کند . بتوانی جلویش هرچه را که خوشحالت میکند بگویی و نترسی که احمق و ساده لوح خطاب شوی. و بتوانی به راحتی در مورد احمقانه ترین چیز ها حرف بزنی و نترسی که مبادا روزی بخاطرش مسخره شوی.
برای همین هم نیمه ی گمشده وجود خارجی ندارد و همه ی آدمها همیشه رویایش را دارند.
من در این گوشه ، که از دنیا بیرون است
آسمانی به سرم نیست ، از بهاران خبرم نیست
آنچه میبینم دیوار است
آه، این سختِ سیاه ، آنچنان نزدیک است
که چو برمیکشم از سینه نفس ، نفسم را برمیگرداند
ره چنان بسته ،که پروازِ نگه ، در همین یک قدمی می ماند
به این موضوع فک میکنم که چی میشه یه آدمی که این همه موفق بوده تو زندگیش ، این همه بارها خودشو به خودش ثابت کرده ، یهو میرسه به قاتل بودن .من بارها و بارها آدمای مختلفُ تو ذهنم کشتم ، سلاخی کردم.
چقدر تو این داستان واژه ی حیف» فریاد میکشه. چقدر این داستان پر از حسرته ، پر از پشیمونی .که حتی از پشت گزارشای سرد و خشک یه خبرنگار یا حرفای لبریز از شوقی پرتعفنم میشه اونو فهمید .
چی میشه که یه آدم میرسه به اینجا .?چی میشه که اون آدم میرسه به اینجا.?
من در این گوشه ، که از دنیا بیرون است
آسمانی به سرم نیست ، از بهاران خبرم نیست
آنچه میبینم دیوار است
آه، این سختِ سیاه ، آنچنان نزدیک است
که چو برمیکشم از سینه نفس ، نفسم را برمیگرداند
ره چنان بسته ،که پروازِ نگه ، در همین یک قدمی می ماند
"ه.سایه"
قلبم هزار تیکه شده . هر چی دست و پا بزنم فایده ای نداره.تو سهم من ازین دنیا نیستی
وچه ظالمانه س .و انگار من با حسرت زاده شدم .اینکه ازین به بعد تو نیستیو من نمیتونم باهات حرف بزنمو ده تا کوفت و زهر مار دیگه رو اه اه اه گندش بزنن که هیچی من مثل آدمیزاد نیست
یه بینهاایت، حرف نگفته وجود داره، نه اینکه حرف باشنا ، نه، حرف نیستن .آخه اگه حرف بودن، که میشد گفتشون، مشکل اینجاست که تو کلمه نمیگنجه.اینقد هست که اگه بخوام بفهمونمش به کس دیگه، انگاری باید مغز خودم و اونو از جمجمه دربیارم، اون وقت مغز خودمو بذارم تو کاسه ی سرش ، بعدم اگه مغزم کنترل داشت چه خوب میشد، میزدم جلو و اونایی که میخواستم ببینه رو میدید، بعدم بساط خون پاشیِ مغزو عصبمو برمیداشتم و میرفتم پی کارم . آخ.دوس دارم برم. اونقدر دور بشم از همه اصلا برم یه کهکشان دیگه.انگار که اصلا نبودم. این قضیه ی فراموشیم خیلی نعمته ها.فرض کن همیشه حرفت بود.واای آدم نمیدونست از دست خودش به کجا پناه ببره.به هر حال ، اینجا بدجوری گرمه.اونقدری گرمه که من آتیش گرفتم. ینی اگه بخوام دقیق تر بگم مثل آتیش گرفتن تو شبای سرد زمستون میمونه ، همه ی اطرافت سرده سرده ، هوا سرده، زمین سرده،درختا سَردن، دستای تو سرده، فقط کسی که آتیش گرفته منم. حالا اینارو ولش کن ، خودت چطوری?
یک نوع پشیمانی هست که از همه بدتر است ، آن هم پشیمانی ایست که وقتی دلت از آدمی که به تو نزدیک است گرفته ، می روی و پیش یک آدم دیگر یک سری اراجیف سر هم میکنی در مورد دل گرفتگی ات تا خودت را سبک کنی . این احساس پشیمانی خیلی فجیع و دردناک است . مخصوصاً اگر طرفت را خیلی دوس داشته باشی و آن کسی هم که پیشش درد و دل کردی آدم نامحرمی باشد و بعدا از حرفهایت علیه خودت استفاده کند.
ب.ن: به نظرم این اتفاق جزو لجن ترین و منفور ترین رفتار هایی است که در آدم ها میشود سراغ گرفت.
امروز یه خانوم خیلی لاغر که قد نسبتاً بلندی داشت و به نظرم کفشای تابستونی پاشنه بلند پوشیده بود ، با یه دختر بچه ی خیلی کوچولو ، ازونا که تا تمیزشون میکنی سه سوت بعد کثیفنو کش موها و گل سراشونو مدام میکَنن، پرت میکنن اونور ، تو راهروی خونه مون بودن . چه سورپرایزای زنده و خوشگلی . خانومه خیلی ظریف و دوس داشتنی بود ، چقد با حوصله صورتشو ارایش کرده بود . یه لحظه یه حس گرم یه شیرینی آشنایی تو ذهنم جون گرفت. انگاری داشتم به آسمون سراسر آبی و بدون ابر توی یه دشت پر از علف های بلند و سبز نگاه میکردم.انگاری باد کم جونِ تابستون از بین روحت رد میشد و دوس داشتی یه نفس عمیق بکشی و فک کنی که چقد آرومی.
انگاری یه جور حس تعلق داشتنِ خیلی خیلی دور سراغم اومد. اون ته لهجه ،اون بوی خوب تمیزی و کِرِم و عطر. یه لحظه آرزو کردم کاش یه خواهر شبیه اون داشتم. با همون دغدغه ها ، کاش یجوری یه دوره ای اینجور آدمی رو تو زندگیِ نزدیک خودم میداشتم. حس میکنم دوس دارم چن روز جای اون خانومه زندگی کنم فقط من باشمو اون دختر بچه ی کوچولو.دوس دارم یه هفته تو اون زندگی ، زندگی کنم .
نمیدانم ، شاید عمر لونا دیگر تمام شده باشد و دیگر اینجا خانه نباشد . شاید هم وقفه ی کوچکی باشد برای آنکه لونا دوباره خانه را پیدا کند.
به هر حال چیزی که میدانم آن ست که دیگر اینجا نیستم . اگر سراغم را میگیرید اینجا هستم :
تنبــور
به زبان آوردن اینکه ظلم دنیا را زیر و زبر کرده کار پیش پا افتاده ای بود ، ولی خب ،حقیقت داشت . در دوازده سال فاصله ی بین ۱۹۳۶و ۱۹۴۸,فقط در دوران جنگ کبیر میهنیاحساس امنیت کرده بود . به قول گفتنی فاجعه ی رهایی.میلیون ها نفر مُردند ولی دست کم رنجْ عمومی تر شد و رستگاریِ موقتش در همین بود.چون ظلم با اینکه پارانوئید است، وما احمق نیست . اگر احمق بود ، حیاتش ادامه پیدا نمی کرد.ظلم عملکرد نقاط ضعف مردم را می دانست.سالها صرف کشتن کشیش ها و کلیسا کرده بود ، ولی اگر سرباز ها با دعای خیر کشیش ها سرسختانه تر میجنگیدند، پس کشیش ها باید برای مفید فایده بودنِ موقتشان به صحنه بازمی گشتند.²و اگر در دوران جنگ ، مردم برای روحیه گرفتن موسیقی نیاز داشتند اهنگسازها باید دوباره به کار گماشته می شدند.اگر حکومت گذشت میکرد مردم هم مم به گذشت بودند.
_______________________
۱- نبرد روسیه با آلمان و متحدین
۲-اشاره به اینکه روسیه زمان جنگ کلیسا ها را باز کرد.
هیاهوی زمان_جولین بارنز ، ترجمه پیمان خاکسار»
حس میکنم وبلاگ تنها چیزی ست که میخواهم.صبح امروز زیاد خوب نبود ، میدانی دوست من حقیقت خیلی چیز ناراحت کننده و فرسوده کننده ایست. اصلا مهم نیست که موفق باشی یا شکست خورده ، پیر باشی یا جوان فک کنم فقط بچه ها هستند که از حقیقت در امان می مانند. به هر حال همه چیز هایی داریم که ترجیح میدهیم فکر کنیم وجود ندارند. برای من اما زیادی دارد تو ذوق می زند . انگاری حقیقت چنگالش را به سوی من گرفته باشد، من همچون گوشت کباب ترکی در حال چرخیدن و بریده بریده شدنم . بعد هم در آتش خشم خودم میسوزم . بدتر از همه خوابیدن است . از خوابیدن وحشت دارم . کاش میتوانستم اصلا چشمهایم را روی هم نگذارم. خواب نه برایم چیزی که آرامش بیاورد بلکه چیزی شده که با ترس و تنش مرا آزار میدهد. پر از رعشه و درد. چیز هایی که اکنون می نویسم اعتراض یا نالیدن یا همچین چیزهایی نیستند ، تنها یک جور توصیف از حال امروزند . و میدانم که حالت هایی بدتر و بدتر از امروز من وجود دارند. و میتوانست خیلی بدتر باشد . و من همچنان فکر میکنم جایی که هستم چندان هم بد نیست.فقط بد است! هرچند که از موقعیتم متنفرم.
درباره این سایت