یه جایی نوشته بود : بعضی وقتا یکی رو اینقد دوس داری که حتی حقیقتم نمیتونه نظرتُ عوض کنه.»
آره بعضی وقتا اینطوریه .ولی تو فقط یه احمقی.و اینکه آره من احمقم. می‌دونم چی باعث میشه اسمم احمق بشه، ولی نمیتونم چیز دیگه ای به جز یه احمق باشم . من خیلی سعی میکنم با حقیقت قانع بشم. ولی یه بخشی از مغزم نمیتونه .انگار برای ادامه ی زندگی ، گاهی به توهم احتیاج داریم .نمی‌دونم این پست چرا اینقدر خرد خرد نوشته میشه. ولی من راحت ترم که خیالبافیامُ باور کنم . البته بعضی وقتا.من آدم غیر واقع پنداری نیستم . ولی برای آدمایی مث من حقیقت خیلی خسته کننده میشه . شایدم فرسوده کننده.حقیقت شبیه اینه که انگار یکی با ناخنای سی سانتی متری زشت و انحنا دار و کُندش ، سعی کنه خراشای باریک روی پوستت ایجاد کنه . و هربار  اینقد عمیق باشه که همه ی گوشتُ و پوستِ سرِ راش، زیر ناخنش جَم شه.و تا خود استخون ردش بیفته.و همینجور شیارای موازی رو بدنت ایجاد کنه. آره یه وقتایی دوست دارم چراغُ خاموش کنم و یکم بخوابم.مثلا الان همه چیزو می‌دونم . ولی بازم از احساسم کم نشده . با اینکه تمومش کردم. شایدم باید زمان بگذره.اره باید یه مدت بگذره.

مشخصات

آخرین جستجو ها