شاید ما آدم ها اگر ناراحت نباشیم ,اگر درد نکشیم، اگر دل تنگ کسی نشویم ،نتوانیم زندگی کنیم . مثلا ما دوست داریم خودمان را درگیر رابطه های عاطفی با بقیه ی آدم ها کنیم . به یک نفر دل ببندیم و به او محبت کنیم. دوست داریم کسی برایمان مهم باشد . دوست داریم برای کسی مهم باشیم. و همه ما میدانیم که رابطه جدید فقط غم بیشتر می آورد .وقتی که بچه بودم ، وقتی مادرم بهم میگفت حوصله ات را ندارم ، یا وقتی پدرم هرگز بغلم نمی‌کرد ، ناراحت میشدم .حالا وقتی مادرم بهم میگوید حوصله ام را ندارد و پدرم هرگز بغلم نمیکند و پسری که برایم مهم است پیامم را سین نمیکند ، ناراحت میشوم . من میدانم که ادمها گاهی می‌خواهند در را روی خودشان ببندند ، در تاریکی بنشینند و بخوابند .از آن خواب ها که گاهی با گریه اند ، گاهی با نبش قبر گذشته ، گاهی با خورد کردن هر چیزی که دم دستت باشد. من این را درک میکنم.ولی خب باز هم آدم از نادیده گرفته شدن غمگین میشود.چرا یک غریبه را دوست داریم?چرا دوست داریم صمیمانه آدمی را دوست داشته باشیم و هر از گاهی به تعدادشان اضافه کنیم ?مگر همین آدمها نیستند که باعث میشود احساس بدبختی کنیم ?احساس تنها بودن و ناراحتی. شاید هم ارزش زندگی به شادی ها و لبخند هایش نباشد ، به گریه ها و غم هایش باشد .
افسوس ، ما خوشبخت و آرامیم
افسوس ، ما دلتنگ و خاموشیم
خوشبخت، زیرا ما دوست میداریم 
دلتنگ، زیرا عشق نفرینیست.
فروغ فرخزاد»

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها