امروز یه خانوم خیلی لاغر که قد نسبتاً بلندی داشت و به نظرم کفشای تابستونی پاشنه بلند پوشیده بود ، با یه دختر بچه ی خیلی کوچولو ، ازونا که تا تمیزشون میکنی سه سوت بعد کثیفنو کش موها و گل سراشونو مدام میکَنن، پرت میکنن اونور ، تو راهروی خونه مون بودن . چه سورپرایزای زنده و خوشگلی . خانومه خیلی ظریف و دوس داشتنی بود ، چقد با حوصله صورتشو ارایش کرده بود . یه لحظه یه حس گرم یه شیرینی آشنایی تو ذهنم جون گرفت. انگاری داشتم به آسمون سراسر آبی و بدون ابر توی یه دشت پر از علف های بلند و سبز نگاه میکردم.انگاری باد کم جونِ تابستون از بین روحت رد میشد و دوس داشتی یه نفس عمیق بکشی و فک کنی که چقد آرومی.

انگاری یه جور حس تعلق داشتنِ خیلی خیلی دور سراغم اومد. اون ته لهجه ،اون بوی خوب تمیزی و کِرِم و عطر. یه لحظه آرزو کردم کاش یه خواهر شبیه اون داشتم. با همون دغدغه ها ، کاش یجوری یه دوره ای اینجور آدمی رو تو زندگیِ نزدیک خودم میداشتم. حس میکنم دوس دارم چن روز جای اون خانومه زندگی کنم فقط من باشمو اون دختر بچه ی کوچولو.دوس دارم یه هفته تو اون زندگی ، زندگی کنم . 


مشخصات

آخرین جستجو ها